همین جا درازکشیدم توی تخت و در این سومین روز دهه فجر می خواهم کتابی را که از نمایشگاه جلوی مسجد دانشگاه خریدم را بخوانم و فکر می کنم من و تو که آن روز ها جدا شدنمان ناممکن می نمود روز به روز از همدیگر فاصله می گیریم... فکر و دغدغه و گذران لحظاتمان متفاوت می شود و تو در دنیای رنگی خودت هستی و من در دنیای آرام و آبی خودم... من با زندگی و خودم می جنگم و خیال می کنم تو آسوده ای... تو هم لابد می جنگی و فکر می کنی من بی خیالم...
ولی با چشمان خودم می بینم جاده ی هموار و مهربانی را که ما را تا اینجا رسانده مدت هاست دو شاخه شده و هر کداممان به یک سو رفته ایم و شانه هایی که روزی بی فاصله از هم قدم می زدند لحظه به لحظه دور می شوند...
حالا می خواهم بخوابم و به تو فکر می کنم و لابد خوابیده ای و به من فکر نمی کنی....